دختر ۱۵ ساله با اشاره به اینکه پدر و مادرم هر کدام به دنبال زندگی خود هستند، می گوید: هیچ کدام مرا قبول ندارند و از کنار هم می گذرند.
دختر ۱۵ ساله ای که با چهره ای آشفته و نگران و اشک ریخته وارد کلانتری شده بود، درباره داستان زندگی خود گفت: پدر و مادرم پنج سال پیش از هم جدا شدند و هیچ تفاهم اخلاقی با هم نداشتند، هرچند من پدرم متمدن بود و مادرم هم در خطوط هوایی کار می کرد اما مدام با هم دعوا می کردند که امکان ادامه زندگی مشترک برایشان وجود نداشت. وقتی برادر کوچکم نوزاد بود و من در کلاس پنجم ابتدایی بودم و تقریباً با ماجرای طلاق ناآشنا بودم، از هم جدا شدند.
آنها قرار گذاشتند که من پیش مادرم بمانم و پدرم ماهانه نفقه مادرم را بپردازد، اما من نتوانستم پدرم را فراموش کنم و به همین دلیل ارتباطم را با پدرم ادامه دادم. اما آنها همچنان به من تهمت می زدند تا محبت دیگری را از دلم پاک کنند، اما آنها پدر و مادر من بودند و من آنها را خالصانه دوست داشتم. بعد از مدتی پدرم ازدواج کرد و نامادریم مرا نپذیرفت.
همیشه با بهانه های مختلف مرا تحقیر می کرد و گاهی فحش می داد. به همین دلیل بارها برای دیدن پدرم به خانه پدربزرگم می رفتم، اما پدربزرگم تعصب مذهبی خاصی داشت و اغلب به خاطر حجابم مرا مورد آزار و اذیت قرار می داد، به طوری که حق نداشتم با شنل رفت و آمد کنم. به جای چادر روسری می پوشید، آنقدر عصبانی می شد که اجازه نمی داد به خانه بروم. ناگزیر این بود که پدرم را فراموش کردم و پیش مادرم برگشتم، اما چند ماه بعد مادرم با مردی ثروتمند ازدواج کرد و به خانه آنها نقل مکان کرد. با وجود اینکه خانواده و دوستان جدید مادرم حجاب را جدی نمی گرفتند و گاهی مشروبات الکلی مصرف می کردند، من چاره ای جز زندگی با آنها نداشتم. با وجود این شوهر مادرم مرا قبول نداشت و مدام مادرم را مقصر وجودم می دانست.
در این شرایط یک روز در یک تصادف دستم شکست و این موضوع باعث انتقام بین پدر و مادرم شد. پدرم که همیشه مادرم را تهدید می کرد که به من آسیب نرساند، حالا بهانه خوبی برای شکایت از مادرم پیدا کرد و او را به دادگاه کشاند. از طرفی طعنه ها و طعنه های ناپدری ام را هم طاقت نیاوردم به همین دلیل پیش پدرم برگشتم اما دوباره توسط نامادریم مورد آزار و اذیت قرار گرفتم و مجبور شدم به خانه پدربزرگم برگردم. خلاصه اینکه در این کشمکش ها گاهی گرسنه می خوابیدم و گاهی تا صبح گریه می کردم یا به خاطر نداشتن لباس مناسب زجر می کشیدم. وقتی متوجه شدم که پدر و مادرم مدام مرا به یکدیگر میسپردند تا از شر من خلاص شوند، تصمیم گرفتم به کلانتری بیایم تا از طرق قانونی به زندگی ام در بهزیستی ادامه دهم.